پریروز حنابندون ، دیروز عروسی و امشب پاتختی دخترخالم بود....
لازم به ذکره که عروس خیلی خوشگل شده بود.. بزنم به تخته.... (البته نه از من خوشگل تر!!)
بعد از اون بزرگترین دختر فامیل منم و پروندم اومد رو....
انقــد کیف میده تا سلام علیک میکنی میگن ایشالا عروسی شما....
تو حنا بندون که به خالم سلام دادم... گف ایشالا عروسیت... منم حواسم نبود ار دهنم پرید مثه بچه پررو ها گفتم.. ایشالا...
جاتون خالی با اون یکی دختر خالم(از من کوچیکتره..) انقد کــُلی بازی و پت و مت بازی در آوردیم و خندیدیم که نگو...
برا باز شدن بخت:دی یه لنگه کفش عروس رو من پوشیدم اون یکی لنگه رو دختر خالم(همونی عروسیش نبود و از من کوچیکتره) و دوتایی باهم راه میرفتیم.... حالا بختمون نصفه باز میشه یا شوهرمون نصفه میشه.. نصفش ماله من نصفش مال اون
خلاصه بسی کیف داد...
ولی آخرش حس بدی داش... یه لحظه که خودمو جای عروس گذاشتم دیدم خیلی حسه بدیه.. بد نه.. یه جوریه....
یه حس خاص...
آخی دیگه پیش مامان باباش نمی خوابه...
هم حسه خوبیه هم بد....
اصن دوران نامزد بازی از همه چی بهتره...
نه مسولیت داری نه چیزی...
فقط عشق و حال محض ا...
+راسی... غیرت داداشم تو حلقم!!!
باهاش رفته بودم بیرون... با یه مانتو نسبتا تنگ....
شرو کرد به گیر دادن و ....
(تو دلم میگفتم دمش گرم چه غیرتی تا اینکه...)
داش میگف...
این چه وضعشه....
این جا ایرانه... پسراش مریضن... کمبود دارن.. بفهم!!!
تو ترکیه و مالزی و ... با تیشرت میگشتی چیزی میگفتم؟!!
اصن خارج از ایران ، با من بیا نیویورک یا برو پیش محمد لخت بگرد!!! به من چه!!!
من در اون لحظه:
ینی قوربونه غیرتش!!
+بعدا نوشتهـــ : حس میکنم دارم میشم مریم قدیم....